
گوید: هشام بن محمد بن سائب کلبى مىگفت، نام ذو الجوشن، شرحبیل و نام پدرش اعور بن عمرو بن معاویه است، و این معاویه همان ضباب بن کلاب بن ربیعه بن عامر بن صعصعه است.
گوید: کس دیگرى جز هشام مى گفت: نام ذو الجوشن، جوشن و پسر ربیعه کلابى است. ذو الجوشن پدر شمر بن ذو الجوشن است که در کشتن حسین بن على- علیهما السلام- حضور داشته و کنیه شمر، ابو السابغه بوده است.
گوید: یزید بن هارون، از جریر بن حازم ما را خبر داد که مى گفته است ابو اسحاق سبیعى براى ما نقل کرد که جوشن بن ربیعه کلابى در حالى که هنوز مشرک بود به حضور پیامبر (ص) آمد و اسبى را براى آن حضرت هدیه آورد. پیامبر (ص) از پذیرش آن خوددارى کرد، و فرمود: اگر بخواهى مى توانى آن را در برابر چند زره گزینه از زره هاى غنیمتى جنگ بدر به من بفروشى. پیامبر (ص) سپس به او فرمود: «اى ذو الجوشن! آیا نمىخواهى از نخستین گروندگان ـ قوم خود ـ به این آیین باشى؟». گفت: نه. پیامبر پرسید چه چیزى تو را از آن باز مى دارد؟ گفت: من مى بینم که قوم تو، تو را تکذیب مى کنند و از سرزمین خود بیرونت کرده اند و با تو جنگ مى کنند. اگر بر ایشان پیروز شوى به تو مى گروم و از تو پیروى مى کنم. و اگر ایشان پیروز شوند از تو پیروى نخواهم کرد. پیامبر (ص) او را چنین فرمود: «اى ذو الجوشن! اگر زنده بمانى شاید که به زودى پیروزى من را بر آنان ببینى».
ذو الجوشن مى گفته است: به خدا سوگند هنگامى که در ضریّه [جایی متعلق به بنی کلاب] بودم سوارى از سوى مکه پیش ما رسید، پرسیدیم پشت سرت چه خبر بود؟ گفت: محمد بر مردم مکه پیروز شد.
گوید: ذو الجوشن از اینکه به هنگام دعوت رسول گرامى پذیرفتن اسلام را رها کرده بود اندوه مى خورد.
گوید عبد الله بن محمد بن ابى شیبه، از عیسى بن یونس، از پدرش، از پدر بزرگش، از گفته خود ذو الجوشن ضبابى ما را خبر داد که مى گفته است: پس از آسوده شدن پیامبر (ص) از جنگ بدر به حضورش رفتم و گفتم: اى رسول خدا! من اسب نرى را که از مادیان خودم که نامش قرحاء است زاییده شده است آورده ام آن را براى خود بگیر. پیامبر فرمود: نمى پذیرم ولى اگر بخواهى مى توانى معادل بهاى آن را از زره هاى گزینه بدر دریافت کنى. گفتم: در این صورت اینک اسب را در برابر چند زره به تو نمى فروشم و واگذار نمى کنم.
کسى دیگر غیر از عبد الله بن محمد بن ابى شیبه این موضوع را از همان راویان یعنى عیسى بن یونس، از پدرش، از پدر بزرگش، از خود ذو الجوشن ضبابى به صورت کاملتر نقل مى کند که مى گفته است پس از جنگ بدر اسب نرى را که از مادیان خودم به نام قرحاء زاییده شده بود به حضور رسول خدا بردم و گفتم: اى محمد! من کره نر قرحاء را آورده ام که آن را براى خود بگیرى. فرمود: مرا به آن نیازى نیست. سپس فرمود: اى ذو الجوشن! مسلمان نمى شوى که از پیشگامان این آیین باشى؟ گفتم: نه. و سپس گفتم: مى بینم که قوم تو آزمند از میان بردن تو هستند. فرمود: چگونه است مگر خبر کشته شدن آنان در بدر به تو نرسیده است؟ گفتم: چرا آن خبر به من رسیده است، و اگر بر کعبه- مکه- و ساکنان آن پیروز شوى من این پیشنهاد را مى پذیرم- مسلمان مى شوم. فرمود: شاید اگر زنده بمانى آن را ببینى.
ذو الجوشن مى گوید: پس از این گفتگو پیامبر (ص) به بلال فرمود: خورجین این مرد را بگیر و براى او در آن خرماى خوب بریز و به او توشه بده. و چون من پشت کردم که بروم پیامبر (ص) فرمود: او بهترین سوارکار دلیر بنى عامر است.
ذو الجوشن مى گوید: به خدا سوگند بعدها که آهنگ بازگشتن با همسرم- به حضور پیامبر- داشتم، سوارى از راه رسید، گفتم: مردم چه کردند؟ گفت: به خدا سوگند که محمد بر کعبه- مکه- و ساکنان آن چیره شد. با خود گفتم مادرم بى فرزند باد، اگر در آن هنگام مسلمان شده بودم و از او مى خواستم حیره را در اختیارم قرار دهد بى تردید چنان مى کرد!