
طی صد و پنجاه سال گذشته، بسیاری از نگاه های ما نسبت به تحولات اطرافمان عوض شده است. این تغییر، رنج زیادی را نصیب آموزگاران ما کرده است، اما به هر حال تغییر رخ داده است. آنچه را که دیروز خوب تصویر می کردیم، امروز بد شده و به عکس، بسیاری از آنچه را که دیروز بد می دانستیم، امروز خوب شده است. البته این شامل همه موارد مربوط به زندگی ما به خصوص امور دینی نمی شود، اما شامل خیلی از موارد در زندگی ما می شود. بسیاری از افراد، این تغییر نگاه را انکار می کنند و فکر می کنند، همیشه عالم همین طوری بوده که آنها تصویر و تصور می کنند. این افراد، می باید نمونه های متفاوت از آنچه را امروز فکر می کنند ببینند و بخوانند. جالب است که حتی با این حال، حاضر نیستند قبول کنند که این تغییرات رخ می دهد. این امر البته دلیل دارد که می شود در باره آن سخن گفت. حتی شده است که طی ده سال، تفاوت ها و تغییرها رخ می دهد، اما چون ما فراموش کار هستیم، حاضر به مقایسه وضعیت قبل و بعد نیستیم. این تازه نگاه ساده ای است، عمیق تر و وسیع تر آن است که تعریف و تفسیری بسیاری از پدیده ها جاری از بنیاد تغییر کرده است، هرچند آدمی به رغم این تغییرات، به طور مداوم سعی می کند، پوششی روی باورهای خود بکشد و از تغییر سخن نگوید. مسلما، نگارش تاریخ این تحولات و تغییرات، در زمینه های معین با ذکر شواهد و مدارک، بسیار مهم خواهد بود. نمونه زیر در باره نگاه به تعلیم و تربیت کودکان است. یک شاهد عینی در باره وضع تحصیل بچه ها در مکتب های قدیم این متن را نوشته است. فکر کنید، نگاه ما به تعلیم و تربیت بچه، چه مقدار عوض شده است.
معلمین قدیم بچه ها را زیاد می زدند، و چوب و فلک مرتب داشتند. دانش و سلیقه تعلیم شرط نبود، فقط ترسانیدن بچه شرط بود. بچه از ترس معلم شب نمی خوابید. یک معلم را نگارنده در دهات خراسان دید که بچه ها هماره با رنگ پریده بودند، و می بایست اجازه شام خوردن شب به بچه بدهد، و خوابیدن نیز، و اگر شبی اجازه نداده یا نهی کرده بود، بچه آن شب شام نمی خورد، و نیز اجازه حرف زدن با پدر و مادر بایست بدهد، و الا حرف نمی زد از ترس مواخذه. به خصوص اگر اجرت متعلم کم یا دیر داده می شد. آن وقت، به اندک بهانه درس و مشق چوب فراوان می زد که زخم می شد. نگارنده مبتلا به پای درد بود. چون پدرش بی چیز بود، و اجرت معلم درست نمی داد. هر که به مکتب می رفت در راه سوره های قرآن می خواند و بر خود می دمید که آن روز چوب نخورد، باز نمی شد، و از ضرب چوب هر روز کف دست او ورم می کرد که شب نمی توانست خط بنویسد…. و اگر معلمی چوب نمی زد و یا کم می زد، اولیاء بچه از او شاکی بودند بلکه او را عوض می کردند، و نیز معلم بد هیکل و زشت رو مرغوبتر بود، مخصوصا اولیاء بچه به معلم می گفتند که اختیار این بچه با تو است که تمام گوش بدنش را زیر چوب بریزی و استخوانش برای ما بس است. تربیت فقط به زدن می دانستند و وضع زن و شوهر نیز به زدن بود…. و نیز بچه باید کارهای شخصی معلم را مثل نوکر انجام دهد، و فرمان برد، حتی وقت خوابیدن معلم، بچه ها او را به نوبت باد بزنند تا وقتی که بیدار شود، و اگر بیدار می شد و می دید کسی مشغول بادزدن نیست، از همه مواخذه می کرد، مثل واجب کفایی، و در هر عیدی خصوص نوروز می بایست شیرینی کامل برای معلم بیاورند. هربچه به قدر شأن و ثروت پدرش، و الا چوب می زد، به بهانه درس و مشق و نیز باید هر بچه ناهارش را بیاورد به مکتب، و زیاد هم بیاورد، و کم بخورد، باقیمانده را عصر معلم جمع می کرد که یک بار سنگین می شد، باید یک بچه آن بار را بدوش کشیده ببرد به خانه معلم بدهد. او هرگز برای خانه اش نان نمی خرید، و می فروخت، و نیز لباس معلم را باید اولیای بچه بدوزند و بشویند و ماهی یک دفعه معلم را مهمان کنند یا غذا پخته به خانه اش ببرند. و هر بچه یک فرش برای خودش ببرد، و منقل آتش در زمستان و هر روز یک کیسه زغال که عصرها زغال زیاد مانده را ببرند به خانه معلم و نیز میوه در فصل میوه. (نقل از کیوان قزوینی)