
آنچه محور یادداشت مربوط به توقف علم بود، بیان تاریخی از دلیل توقف دانش تجربی به دلیل سیطره نظریاتی بود که تلاش می کرد، همه دانش ها، راکنیز دانش دینی [حدیثی واشعری و معتزلی) یا فلسفی به معنای یونانی آن تصور کند. در بخش دینی، این قاعده، نه فقط برای اشاعره، بلکه به نوعی دیگر برای اهل حدیث و معتزله هم بود.
تقریبا همه ما می دانیم وقتی یونانی گری آمد، متهم به دهری گری شد و البته ادعاهای این چنینی هم در لابلای تفکرات یونانی بود و دینداران را تحریک کرد. تحکم همین فلسفه یونانی و جمود بر آن، و دخالت آن در تمامی مباحث مربوط به شناخت وجود تا شناخت طبیعت و جوهر و عرض و غیره، و گرفتن نتایج الحادی از آنها، سبب شد تا از یک سو، تفکر یونانی به خاطر مداخله اش در گزاره های دینی، متهم به کفر و الحاد شود (و در نتیجه طبیعیات آن نیز در معرض تردید قرار گیرد و اندک علمی هم که در آن بود، گرفتار مشکل ترویج شود) و از سوی دیگر، متدینان را وادار کند تا در اندیشه جایگزین برای تفکر فلسفی یونان برآیند و با ردیف کردن احادیث در همه زمینه ها، برآیند به طور یکه شناخت طبیعت و پدیده هایی که اساس آن می باید در علوم تجربی جای می گرفت، گرفتار نظریه سازی های حدیثی و کلامی شد و علم تجربی را زیر سایه دین بود.
آنچه محور یادداشت مربوط به توقف علم بود، بیان تاریخی از دلیل توقف دانش تجربی به دلیل سیطره نظریاتی بود که تلاش می کرد، همه دانش ها، راکنیز دانش دینی [حدیثی واشعری و معتزلی) یا فلسفی به معنای یونانی آن تصور کند. در بخش دینی، این قاعده، نه فقط برای اشاعره، بلکه به نوعی دیگر برای اهل حدیث و معتزله هم بود.
تقریبا همه ما می دانیم وقتی یونانی گری آمد، متهم به دهری گری شد و البته ادعاهای این چنینی هم در لابلای تفکرات یونانی بود و دینداران را تحریک کرد. تحکم همین فلسفه یونانی و جمود بر آن، و دخالت آن در تمامی مباحث مربوط به شناخت وجود تا شناخت طبیعت و جوهر و عرض و غیره، و گرفتن نتایج الحادی از آنها، سبب شد تا از یک سو، تفکر یونانی به خاطر مداخله اش در گزاره های دینی، متهم به کفر و الحاد شود (و در نتیجه طبیعیات آن نیز در معرض تردید قرار گیرد و اندک علمی هم که در آن بود، گرفتار مشکل ترویج شود) و از سوی دیگر، متدینان را وادار کند تا در اندیشه جایگزین برای تفکر فلسفی یونان برآیند و با ردیف کردن احادیث در همه زمینه ها، برآیند به طور یکه شناخت طبیعت و پدیده هایی که اساس آن می باید در علوم تجربی جای می گرفت، گرفتار نظریه سازی های حدیثی و کلامی شد و علم تجربی را زیر سایه دین بود.
آنچه محور یادداشت مربوط به توقف علم بود، بیان تاریخی از دلیل توقف دانش تجربی به دلیل سیطره نظریاتی بود که تلاش می کرد، همه دانش ها، راکنیز دانش دینی [حدیثی واشعری و معتزلی) یا فلسفی به معنای یونانی آن تصور کند. در بخش دینی، این قاعده، نه فقط برای اشاعره، بلکه به نوعی دیگر برای اهل حدیث و معتزله هم بود.
تقریبا همه ما می دانیم وقتی یونانی گری آمد، متهم به دهری گری شد و البته ادعاهای این چنینی هم در لابلای تفکرات یونانی بود و دینداران را تحریک کرد. تحکم همین فلسفه یونانی و جمود بر آن، و دخالت آن در تمامی مباحث مربوط به شناخت وجود تا شناخت طبیعت و جوهر و عرض و غیره، و گرفتن نتایج الحادی از آنها، سبب شد تا از یک سو، تفکر یونانی به خاطر مداخله اش در گزاره های دینی، متهم به کفر و الحاد شود (و در نتیجه طبیعیات آن نیز در معرض تردید قرار گیرد و اندک علمی هم که در آن بود، گرفتار مشکل ترویج شود) و از سوی دیگر، متدینان را وادار کند تا در اندیشه جایگزین برای تفکر فلسفی یونان برآیند و با ردیف کردن احادیث در همه زمینه ها، برآیند به طور یکه شناخت طبیعت و پدیده هایی که اساس آن می باید در علوم تجربی جای می گرفت، گرفتار نظریه سازی های حدیثی و کلامی شد و علم تجربی را زیر سایه دین بود.
تا اینجا، یعنی قرن دوم و قرن سوم، این دو گروه برابر هم بودند، و در عین حال، به نظر می رسد، هنوز نظریات منسجمی مانند نظام اشعری یا معتزلی که تلاش می کرد فلسفه ای برای کل هستی بدهد، و البته محور را دین و خدا بگذارد و همه علوم را در خدمت آن بداند، وجود نداشت تا زمینه را برای سد کردن رشد علوم تجربی فراهم کرد. اما پس از شکل گیری این مکتب ها، به خصوص نظامیه ها، سدسازی برابر رشد علم، آغاز شد و همه اینها زیر شعار دفاع از دین بود، در حالی که غالبا این یک توهم بود.
نظریات معتزله و اشاعره در زمینه های طبیعت شناسی، تماما در گرو این بود که مبادا توحید و خداشناسی مشکل پیدا کند. هم اکنون، می توان با مراجعه به انبوهی از کتابهای کلامی، به دیدگاه های این دو گروه، در زمینه شناخت هستی مراجعه کرد، و به رغم آن که به نظر می رسد، معتزله خردگرا تر هستند و می باید زمینه بهتری برای نضج گیری علوم تجربی می داشتند، اما هر دو، البته در مقیاس مختلف، تمام هم و غم شان، دفاع از دینی بود که می شناختند. آنها تصویری از طبیعت و تحلیل آن، و غالبا کلی و قیاسی و فلسفی می داند که متناسب با شناختشان از توحید بود.
این را بدانیم که هم معتزله و هم اشاعره، در همان شرایط فکری و کانتکسی رشد کردند که اهل حدیث، و همان طور که اهل حدیث تلاش می کردند، با کمک حدیث تمام علوم، از جمله نجوم و طب و کلا طبیعت شناسی را بر اساس متون مقدس رسیده که بسیاری هم اسرائیلیات بود تفسیر کنند، اینها نیز خود را مکلف می دیدند از دین دفاع کنند.
اشکال دو چیز بود. اولا معیار دین از نظر آنها، همان «کلامی» بود که خود می شناختند، کلام و فلسفه ای که قرنها بخشی از دین بود، و به تدریج که علم و دانش در قرون جدید به سراغش رفت، پنبه بخشی را زد، متدینان گفتند که ما دیگر به این مباحث کاری نداریم و با سکوتی که فعلا کرده اند، چنان وانمود می کنند که هیچ حرف نامتعارفی نزده اند و این البته بعد از مقاومت مختصری در موارد روشن پیش آمد.
اما و ثانیا، تأثیر آن وضعیت این بود که اساسا، در ذهن همه این گروه ها، یعنی اهل حدیث، اشاعره و معتزله و کلا متفکران اسلامی، علم تجربی هیچ گاه ارزش واقعی خود را نداشت.
اما فلاسفه ای مانند ابن سینا و فارابی، کما کان، یونانی مآب بودند و به رغم آن که گاهی از استقراء و تجربه سخن می گفتند، از اساس، تمام علوم را برده و غلام و کنیز تفکر فلسفی می کردند. یک پزشک، باید دستور العمل از فیلسوف می گرفت و حق مداخله در کار پزشکی هم نداشت، بلکه مبانی اش باید از فلسفه بود.
و اما اهل حدیث، که منشأ همه علوم را قرآن و احادیث می دانستند و برای همین صدها هزار حدیث ردیف شد تا در همه زمینه ها، مشکل «علم» را حل کند.
اشاعره و معتزله هم در همین شرایط، منتها با ابزار شبه عقل و عقل تلاش می کردند کار دفاع از دین را انجام دهند و نتیجه آن بود که هیچ توجه مستقلی به علم و دانش تجربی نداشتند.
می ماند فلسفه های اشراقی و هرمسی که اساسا، علم را ابزاری برای رستگاری می دانستند. حتی وقتی شیمی کار می کردند، کیمیا در ذهنشان بود و نگاهی که برای استخراج طلا داشتند، شبیه همان نگاهی بود که می باید برای رستگاری انسان و تبدیل او به موجودی مشابه آن داشتند. نگاه های جابر بن حیانی در مقابل محمد بن زکریای رازی، همین است. نگاه های اشراقی اخوان الصفایی بعدها، در فلسفه اسلامی به طور کامل اشراب شد و تا ملاصدرا هم ادامه یافت.
بدین ترتیب در دنیای اسلام، نضج گیری علم تجربی جز در حد یک تکانی که در قرن دوم و سوم پدید آمد، و این قبل از سیطره این قبیل نظریات برای تحقیر علوم تجربی وبود، پیش نرفت.
بله ممکن است برخی از نظریات اشعری ها، در پروسه دیگری، به کار رشد علم بیاید، که عملا تاریخ نشان نمی دهد به این جهات توجهی شده و تأثیری از آن در رشد علم برجای مانده باشد، اما وقتی در تقسیمات علوم، همه چیز زیر سلطه فلسفه و الهیات، یا زیر سلطه حدیث یا زیر سلطه عقل کلامی صرفا مدافع پیش فرضهاست، و زمانی که علم واقعی، تنها علم دین است، کاری برای علوم تجربی نخواهد شد.
کسی این قبیل مطالب را به معنای بی اعتباری دانش دینی در محدوده خودش نداند، تمام بحث، بر سر این است که ما از نظر تاریخی و جامعه شناسی تاریخی، زمینگیر شدن علوم تجربی را در دنیای بررسی کنیم. لابد همه می دانیم که ما در این زمینه ها پیشرفتی نداشته ایم. البته اگر کسی فکر می کند، ما همه چیز داشته ایم، و هیچ مشکلی نداشته و نداریم، این بحث ها برای او بی فایده است.
کما این که اگر تصور می کند، همان مسیر درست است، و علم تجربی اساسا ارزشی ندارد و مثلا در طب اسلامی (طب احادیث غالبا ساختگی) همه مشکلات پزشکی ما حل می شود، یا مثلا می گوید، زندگی با اسب و الاغ بهتر و آرام تر بوده، و تازه استدلال هم بیاورد که آن علم قدسی است، این بحث ها برای او بی فایده است.
فرض بحث در این است که چرا ما یک نقطه اوج در قرن سوم و اوائل قرن چهارم داریم و پس از آن متوقف می شویم. این درست زمانی است که مکاتب کلامی و حدیثی و حتی فلسفی در شکل مشائی و اشراقی آن غلبه می کند، و هیچ کدام آن گونه که باید و شاید برای علم تجربی ارزش قائل نیستند و همه اینها به اسم دفاع از دین، یا دینی کردن علم صورت می گیرد.
نتیجه آن غفلت از ماهیت علم تجربی، می شود که ما در آستانه تمدن تجربی و ریاضی جدید، در عصر صفوی و پس از آن، قادر به درک ماهیت این علم نیستیم و هنوز هم بخش های مهمی از جامعه ما همین راه را میرود.